## داستان پیرمرد و اسبش: سرنوشت یا انتخاب؟
روزی، اسب پیرمردی از اصطبل گریخت. او با این اسب زمینهایش را شخم میزد و امرار معاش میکرد. همسایگان پیرمرد با دیدن این اتفاق، با نگرانی گفتند: “چه بدشانسی! تو چقدر بدبخت هستی!”.
پیرمرد با لبخند جواب داد: “از کجا میدانید من بدشانس هستم؟”.
روز بعد، اسب پیرمرد به اصطبل بازگشت. اما این بار، چند اسب اصیل و وحشی با خود به همراه داشت! همسایگان با خوشحالی گفتند: “چه بخت خوبی! تو چقدر خوش شانس هستی!”.
پیرمرد دوباره با همان لبخند گفت: “از کجا میدانید من خوش شانس هستم؟”.
چند روز بعد، پسر پیرمرد هنگام سوارکاری از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. این اتفاق او را از کمک به پدرش در کارها بازداشت. همسایگان با نگرانی گفتند: “چه بدشانسی! تو چقدر بدبخت هستی!”.
پیرمرد با آرامش جواب داد: “از کجا میدانید من بدشانس هستم؟”.
چند روز بعد، سربازان حاکم شهر به دنبال سربازان جدید برای جنگ بودند. آنها تمام جوانان روستا را به زور به جنگ بردند. اما پسر پیرمرد به خاطر پای شکستهاش نتوانست همراه آنها برود.
همسایگان با خوشحالی گفتند: “چه بخت خوبی! تو چقدر خوش شانس هستی!”.
پیرمرد با لبخند گفت: “از کجا میدانید من خوش شانس هستم؟”.
این حکایت، حکایت زندگی است. موقعیتی را که بد میدانیم، شاید گامی به سوی آیندهای بهتر باشد. شاید بدترین اتفاقات، مقدمهای برای بهترین اتفاقات زندگی ما باشند. و شاید ما با انتخابهای خود، سرنوشت خود را میسازیم.
این داستان از کتاب “درسهایی برای انسان” نوشته “اُنشی لیو” که در سال 23 میلادی نوشته شده، برگرفته شده است.