## عادل و آرزوی غریب
در روزگاران قدیم، جوانی به نام عادل در شهری غریب زندگی میکرد. عادل شغلی نداشت و روزگار سختی را میگذراند، اما دلش پاک و مهربان بود. او از شهری دیگر به این شهر آمده بود تا پدربزرگش را که سالها پیش به آنجا رفته بود و خبری از او نداشت، پیدا کند. هر کسی در مورد عادل حرفهای مختلفی میزد، اما او تنها به دنبال یافتن پدربزرگش بود. مردم میگفتند که پدربزرگ عادل مرد ثروتمندی بود، اما سالها پیش به طور ناگهانی و بدون خبر از آن شهر رفته بود.
عادل ناچار در آن شهر ماند و در کلبهای مخروبه زندگی میکرد. او در تنهایی و فقر، به خدا دعا میکرد که زندگیاش را سر و سامان دهد. آرزوی عادل تنها یک گاو بود، چرا که میگفت با آن میتواند هم به دیگران کمک کند و هم خودش به نان و نوایی برسد.
در یکی از روزها، در حالی که عادل در آرزوی داشتن یک گاو غرق بود، به خواب عمیقی فرو رفت. در خواب، ناگهان احساس کرد کسی صورتش را میلیسد. با ترس از خواب پرید و گاو بزرگی را دید که در کنار او ایستاده است. عادل از خوشحالی به آسمان نگاه کرد و خدا را شکر کرد که آرزویش را برآورده کرده است.
او گاو را به بازار برد و به قیمت خوبی فروخت. عادل بخش زیادی از پول را بین فقرا تقسیم کرد و بخشی از آن را هم برای خودش برداشت. در همان روز، چند نفر به خانهی او هجوم آوردند و مردی ثروتمند و خوشتیپ با فریاد گفت: “همین مرد است! او را بگیرید!”
مردم عادل را گرفتند و دستهایش را بستند. عادل با تعجب فریاد زد: “ای بابا! اشتباه شده است!” مرد خوشپوش با غضب گفت: “حالا میبینی که عاقبت گاو دزدی چیست!”
در آن زمان، دادگاه و قاضی وجود نداشت و مردم عادل را پیش زاهدی عادل و خردمند بردند. زاهد از عادل پرسید: “جوان! بگو ببینم چه کردهای؟”
عادل ماجرای دعا و گاو را برای زاهد تعریف کرد و گفت: “به خدا قسم، من فکر کردم که گاو هدیهی خداوند است. من هیچوقت به مال مردم دستدرازی نکردهام.”
مرد خوشپوش گفت: “این حرفها به درد من نمیخورد! تو باید یا گاو مرا برگردانی یا پولش را بدهی!”
زاهد گفت: “راست میگوید! اگر گاو را برگردانی یا پولش را بدهی، آزاد خواهی شد. در غیر این صورت باید به زندان بروی.”
عادل با اندوه گفت: “من کسی را ندارم که از او قرض بگیرم. ولی به خدا قسم راست میگویم! من فکر کردم که خداوند آرزوی مرا برآورده کرده است. من در حال حاضر چیزی ندارم که به تو بدهم. میتوانم برایت به اندازه ی پول گاوت کار کنم.”
مرد خوشپوش که جابر نام داشت، با غرور گفت: “من جابر هستم و آنقدر ثروت دارم که به کار کردن تو احتیاجی نداشته باشم. باید پول گاوم را بدهی!”
زاهد احساس کرد که عادل راست میگوید. او گفت: “من فردا حکم میدهم. امروز بروید و فردا بیایید.”
در آن شب، زاهد مشغول عبادت و دعا شد و از خدا خواست که حقیقت را به او نشان دهد. خداوند در یک آن، حقیقت را به زاهد نشان داد.
صبح روز بعد، سربازان عادل را به نزد زاهد آوردند. جابر هم به همراه مردم به دادگاه آمد. همه با کنجکاوی منتظر بودند تا حکم زاهد را بشنوند.
زاهد با قاطعیت به جابر گفت: “از تو میخواهم که گاو را به عادل ببخشی!”
مردم با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند و هر کس حرفی میزد. زاهد با لحنی جدی و قاطع گفت: “من با کسی شوخی ندارم. اگر این حکم را نپذیری، حکم سوم را میگویم که آنوقت دو دستی توی سرت خواهی زد! چون ستمکاریِ تو را خواهم گفت.”
جابر که از تهدید زاهد ترسیده بود، مثل گلولهای آتش بالا و پایین میپرید و اعتراض میکرد. مردم هم که از حکمت حکمهای زاهد بیخبر بودند به او اعتراض کردند و گفتند: “ای زاهد! این چه قضاوتی است؟ تو که عادل بودی؟!”
زاهد گفت: “بسیار خوب، حکم سوم این است که تو و همسرت هم از این به بعد باید خدمتکار عادل بشوید!”
جابر که مات و مبهوت شده بود، سرش را بین دستانش گرفت و فریاد زد: “ای واویلا!”
مردم با تعجب و ناباوری به یکدیگر نگاه میکردند. عادل که نمیدانست چه باید بکند، گاهی گریه میکرد و گاهی میخندید.
زاهد گفت: “همه همراه من بیایید تا حقیقت را نشانتان بدهم.”
او آنها را به نزد درختی در بیابانی برد. سپس گفت: “حقیقتی که خداوند برای من روشن کرد این است که جابر و زنش خدمتکاران پدربزرگ عادل بودند. پدربزرگ عادل مثل پدری دلسوز از جابر و زنش نگهداری میکرده است. حتی به آنها مالومنال هم میداده است؛ اما یک روز جابر پیرمرد را میکشد و جار میزند که پیرمرد به سفر رفته و من همهی اموالش را از او خریدهام! من از جابر خواستم که گاو را به عادل ببخشد، اما خودش باعث شد که همهچیز برملا بشود.”
زاهد گفت: “جابر، جسد پیرمرد و کاردش را در پای این درخت دفن کرده است.”
او دستور داد که آنجا را بکنند. چند نفر با بیل و کلنگ زمین را کندند. ناگهان جسد پیرمرد از زیر خاک پیدا شد و کارد هم در کنارش افتاده بود.
مردم با وحشت و ترس به یکدیگر نگاه میکردند و فریاد میزدند: “ای داد بر ما که فکر میکردیم مرد خدا ظالم شده است!”
مردم از زاهد عذرخواهی کردند که به او ظالم گفته بودند. زاهد آنها را بخشید و سپس دستور داد جابر را به زندان ببرند تا به جرمش رسیدگی کنند.
در نهایت، تمام ثروت جابر به عادل رسید. عادل با دختری ازدواج کرد و زندگی خوب و شیرینی را شروع کردند، اما هیچوقت از حال فقرا غافل نبودند.